Mahnaz Badihian

Writter

Dec 252013
 
 December 25, 2013  Farsi - فارسی

Mahnaz
ساعت پنج صبح در شمال کالیفرنیا
نوامبر 2013

ساعت پنج صبح است، نام من هنوز” مهناز بدیهیان” است
هوای ماه نوامبر سرد و ساکت است،مثل قرنها پیش
همین جا می نشینم لب دیوار خاطره
تا وقتی که آفتاب بدمد
در انتظار دیدن هیچ نیستم
درختها را ،
زلالی آ سمان را در سپیدی سحر،
و پرواز صدای پرندگان را دررطوبت و طراوت صبح،
دیده ام
انتظار آمدن کسی را نمی کشم
تمام خواهر و برادرهایم شاید زنده نباشند
و یا مثل مرده ها دلشان از عاطفه خالی.

شاید زنده باشند هنوز
و دست به تفنگ می برند که گل سرخ ودرخت سرو را بکشند
شاید هم آنها گم شده اند در جنون خود
و یا پشت میله های زندان بخواب رفته اند.

همسایه ام پیر مردی است که نامش جیمی است
اما هیچ شباهتی به جیمی هندریکس ندارد،
تا دقایقی دیگر
تا دقایقی دیگر با دو سگ بزرگش در محله پیدایش می شود.

جک هرشمن و همسرش اگی فالک، هنوز در آپارتمان کوچکشان
درآنطرف گلدن گیت در خیابان میسن در نورت بیچ خوابند
آنها دیشب تا دیر وقت رفته بودند به شب شعر و حرف و نقل

جیمی هر سال یکی از سگهایش می میرد
او قبری برایش می کند و سنگ قبر کوچکی روی آن می گذارد
و سپس سگ جدیدی می خرد
او عاشق سگهاست

در این صبح زود، سکوت خانه سنگین است
و گاه صدای یک ماشین از دور بگوش می رسد
اما تیک تیک درو دیوار و لوله های آب حضور دارد

و من که نامم هنوز مهناز بدیهیان است
عاشق پدرم بودم
اما خواهر و برادرم
به شیشه های وودکایش که سالهاست خشکیده ا ند نفرین می کنند
کاش می شد برق چشمهای مهربان پدر را
در مقابلم داشت هنوز
کاش می شددر کنار مهربانیش
رفع دلتنگی کرد.
اما دست حسرت بلند است

ساعت پنج و بیست دقیقه ی صبح است،
همان ماه نوامبر،
در همان خانه ی بزرگ
در میان این جنگل که هنوز خواب است
همسرم هنوز در اطاق پایین،
بخوابی عمیق فرورفته
و سگ کوچکی کنار پایش بخوابّ رفته
و من هنوز مهنازبدیهیان هستم.

چرا باید تمام عمر مهناز بدیهیان باشم
امروز تصمیم دارم سوفیا سپیدان باشم
مثل همین سپیدی صبح در این ماه نوامبر
در شهر سان رافایل در شمال گلدن گیت.

باید انتخا ب کنیم، همه چیز را
ناممان را
کشورمان را
خواهر و برادرهایمان را
و خیابانی را که در آن قدم می گذاریم.
باید از کهنگی و کفک زده گی گریخت
از قانون هایی که بخوردمان دادند
و ما ماندیم و یک دشت رابطه و قانون نا خواسته.

حالا درساعت پنج و پنجاه دقیقه
در این صبح ماه نوامبر
من سوفیا سپیدان هستم
همسایه ام همان جیمی است با دو سگ
و همسری که آنقدر جراحی پلاستیک کرده که دیگر نمی تواند
بروی من که سوفیا سپیدان هستم لبخند بزند!

اما جک هرشمن و اگی فالک هنوز خوابند،
برادرهایم هنوز تفنگ دارند
خواهرهایم در دست و زبانشان پر از خنجر است
اما این لیوان زرد رنگ با قهوه ی تازه
در این صبح زود ماه نوامبر چه لذتی دارد
و من که نامم سوفیاسپیدان است
از دور دست این کره ی زمین پا بعرصه ی وجود گذاشته ام،
و سالی بعد خواهر خیالیم ژولیت بدنیا آمد ، که دوستش دارم
ژولیت مهربان است، خواهر است
خنجر و تفنگ ندارد، و زبانش نرم است
و دلش گرم و مهربان
او مثل من عاشق پدر بود، با لیوانهای پرو خالی وودکایش
او مثل من وقتی مادرم در تخت مرگ بود
هر شب کنار بسترش می خوابید و دست و پایش را می شست
و موهای زیبای مادرم را شانه می کرد،
زیرا او خواهر من است.

اما هنوز همسایه ی من همان مرد جیمی است که دو سگ بزرگ دارد
و جک هرشمن و اگی فالک هنوز خوابند
آنها شب زنده دارند و من سحر خیز، زیرا
نامم سوفیا سپیدان است
و همسرم هنوز عریان در زیر ملافه ها بخواب رفته است.

و حالا در ساعت شش صبح ماه نوامبر در شمال کالیفرنیا
روز هنوز با اخبار و سرو صدا آلوده نشده است
پنجره ها همه بسته است
و صدای تیک تیک پنجره ها در حال محو شدن
و ماشین قرمز کوچکم در گاراژآرام نشسته
و منتظر که با یک کلید آنرا بخروش در آورم
اما من که نامم سوفیا سپیدان است
با لیوان زردم که تصویر یک خروس روی آن پیداست
و چند قطره قهوه هنوز در آن باقی است، نشسته ام
و فکر می کنم چگونه می شود تغییر داد و انتخاب کرد
و گریخت از کهنگی، از آنچه بما دادند و مناسب حالمان نبود
چگونه می توان “طرحی نو بر انداخت” و از جلد کهنه و کهنگی بیرون آمد؟

حالا صدای جیمی می آید که با سگهایش حرف می زند:
“Come here symphony”
حالا صدای ماشین ها از بیرون بگوش می رسد
و حالا صدای قدمهای مردی که همسر من است بگوش می رسد
و حالا روزی دیگر است،
با همان آفتاب
با همان باران
و من دیگر مهناز بدیهیان نیستم
و صبح از خواب بیدار شده است.

Nov 212013
 
 November 21, 2013  Farsi - فارسی

Jack HirschmanThe Soviet Cenotaph Arcane
A poem by: Jack Hirschman
Translated to Farsi
by: Mahnaz badihian

راز قبر سرباز گمنام شوروی

1
وقتی نگاهم به اشگهای آنها افتاد
چشمانم نمی توانستند
از بیاد آوری خاطره پرهیز کنند

من دچار لکنت زبان می شوم
از فکردیدن آنچه در موردش هیچ نمی دانستم
هرگز حتی اشاره ای به آن ندیده بودم
آنهم در طول 34 سال جنبش کمونیستی،

حتی نوشته ای در این موردنخوانده بودم
نه بزبان آلمانی و یا روسی
و نه حتی بزبان آمریکایی.

آنچه در8 ماه می، روز آزادی دیدم،
در آن آرامگاه 10 هکتاری
که برپا شده باهمت دسته جمعی

یِووگنی وُ چه تیک، مجسمه ساز،
یاکُو بِلوپولسکی،مهندس ساختمان،
الکساندر گورپنکو، هنرمند،
سارا واله ریوس، مهندس،

تمام زندگیم بود، از قبل از تولدم
و سپس از آنجایی که در سال 1933
بدنیا آمدم که نابود کند نیروی دیو سیرتی را
که همان سال بوجود آمده بود،

نیرویی که بمسخره گرفت،اهانت کرد
شیادانه فریب داد،
ویران کرد،زندانی کرد،
شکنجه داد و کشت
وقتی کودک یا نوجوانی بودم،

و حتی هم اکنون و در آینده:
” من بودم و هستم”
و این موضوع یک راز خصوصی نیست،
هر چند یاد بود سرباز گمنام،
با لب آویخته ی واضحش
با تقارن کاملش
که در فرمش ذاتی شده،
فریاد سکوت است و راز بی نهایت.

2
گذشته ای را که انسان می خواهد باز گرداند
آینده ایست که انسان برای آن حضور دارد.
یک عکس نمی تواند آنرا تسخیر کند.
مطلقا نمی تواند!
” Motherland ” حتی مجسمه ی
که می گرید برای پسران مرده اش
نزدیک درب ورودی،

هر کدام ازعکس های روی سنگ قبرها
نشان گر احساس آن پارک است
شما می توانید آنها را گوگل کنید،
تصاویر کامپیوتری، حتی ویدیوها،
یافت می شود ولی همه با مفهوم اندکی.

شما باید به آنجا برای دیدنش بروید!
من اینجا تبلیغ تور مسافرتی نمی کنم!
شما باید به آنجا بروید که حس کنید
و بفهمید زندگی شما در مورد چیست،
و چه اتفاقی برای آن افتاد
و برای همه ی کسانی که شما دوست داشتید

از زمانی که یِووگنی وُ چه تیک
به اتمام رساند مجسمه ی عظیم
سربازی را که دختر بچه ی 3 ساله ی آلمانی را
در جنگ از مرگ نجات داد
و تا به امروز آنرا در روی شانه هایش حمل می کند
Grove of Honor آن بالا روی پله هاو در

شما باید به آنجا بروید
با من، هم اکنون!
با هم خواهیم دید نغمه های نیاش،
و آوازهای سوشیال رئالیستی را،
شاید بهترین اثر مجسمه سازی
ادغام شده با مرثیه ی صامت باشد
که بوجود می آورد الهه ی مدرن فرم کلاسیک را.

3
شما سهمی از این زمین با شکوه می شوید!
زمان برایتان متوقف می شود.
لحظه ها به احترامتان کلاه از سر بر میدارد
و با خنده ای لطیف و خوب،درشما درونی می شود،
همچنان که مرا ذاتا آشفته کرد ،
درست مثل حسی که پس از مرگ دوستی داری ،
وقتی زندگی هنوز ادامه دارد،
و گویا همچنان او با تو حرف می زند،
برای ادامه دادن،…اما بعد از این،
بعد از آنچه،غیر قابل تصور است،
هنوز بگونه ای دیگر طنین انداز است

و من هم اکنون اینجا بزبان سریانی،
زبانی که تا ابد دوستش دارم، می نویسم،
KEHTABP
اولین کلمه ای که بزبان روسی نوشتم
آنهم یک شب در سال 1976
هنگامیکه در رستوران “اسپکس”
در ” نورت بیچ” سانفرانسیسکوی کالیفرنیا
در آمریکا بودم،

این کلمه به پایان رساند
اولین شعر مرادر آن زبان
و برای یازده سال بعد از آن هر روزه
بین هردو شعر آمریکایی، من
شعری بزبان روسی نوشتم،
که خوشبختم به آن اعتراف کنم و و بگویم”چرا”؟

زیرا وزن مرگ سنگین است،
اتحاد جماهیر شوروی شد قهرمان
فداکاری در دفاع از انقلاب و شانزده جمهوری آن….

زیرا عده ای نژاد پرست، فاحشه ی سیاسی
سال بسال، دهه به دهه
مسموم کردند مغز هموطنان مرا
با نفرت کثیف بر علیه مردم شوروی
و حتی علیه حکومت روسیه
که زاده شده بود تا نظم بین المللی را رهبری کند.

از همان ابتدا انقلابش بمسخره گرفته شد
نادیده گرفته شد،
و فتنه گرانه رد شد،
مورد حمله قرار گرفت،
طرفدارانش را بزندان انداختند،
شکنجه کردند،
کشتند….

، زیرا KEHTABP بنابراین ، آری،
من تصویراِسفینکس را
که نیمی اسب و نیمی انسان است را دوست دارم
و همانجا در ذهن نا خود آگاهِ
پسر بچه ای که من بودم
دراز کشیده و افسانه سازی می کند.

و شاید، وقتی برای اولین بار
آن شعر را بزبان روسی نوشتم
نه تنها به “کِنت اِستیت” فکر می کردم، بلکه به
“کِنت مَک کارتی، گارسونی که که در “اِسپکس” بود
که سالهاست مرده است
از مسمومیت با مصرف مواد مخدر اضافی
که به آن تن داده بود در یک صبح روز نا خوشایند:
پس آری
گاییدم تو را، آمریکای کاپیتالیست،
برای خاطر او
ولی نه تنها او، بلکه میلیونها میلیون انسان مرده
و یا- در آستانه ی مرگ
که بصورت ناشناس میمیرند
در این دخمه ی مواد مخدر که توسط
استفراغهای گندیده ی طماع اداره می شود،

و دل بدریا زدن های مافیای وال استریت،
وبازارهایی با نفت طلایی که شاشیده می شود
از آلت تناسلی کارتل ها،
گیر کرده در ماتحت موبایل های جهانی.

و برای برلین شرقی و
راهپیمایی های صلح پس از 1945،
برای “جولیات کوری”،
که خواهرش آمرزیده شده بود
با روح تابناک برادرش،

برای “پال روبسون”،
نوبل ترین هنرمند دو نسل کذشته ی
آمریکا،برای “تری وینتر”عشق نو جوانیم

که چشمان مرا باز کرد برای اولین بار
بروی تمامیت رویا، برای “پابلو نرودا”
شاعری که در دل همه ی ما جا گرفته است،

برای تله تایپیست اسوشیتد پرس در اطاق اعدام
که هر کلمه را می گرید،
عمری ، نه دو عمر ،
وقتی زندگی را از تن “روزِنبرگ”
بیرون می کشیدند،

پسرک روزنامه فروش
و داستان منعکس در آن شماره از روزنامه در دستش
که می بایست روی میزدفتر بزرگ ناشر می گذاشتم،
خیس شده با اشگهایم
برای” رِه نی دِپستر”، نوزده ساله،
که در آن هنگام هیچ تاسفی همراه نشد با نامش،
او یک ستاره ی نایاب هاییتی بود،

برای “استیو نلسون” ونشریه ی” دیلی وُرکر”
و مدرسه ی جفرسون،
برای ” آی.اف.استون”،
برای ” جنینگز په ری”
(گوگلش کن ، او هم یک قهرمان است)،

برای بسیاری از کارگران ” نِد یکس”
و آنها که در ماشین و آلات بودند،
و در اتحادیه ها به داندانشان
توسط قانون فاشیست ” تِفت- هارتلی” لگد خورد،

برای رفیق توانایی چون” نلسون پیری”،
و ” فِرن فوری” راننده ی اتوبوس
” بابی جردن”، که هرگز از واقعیت نگریخت

برای” چارلی و مایلز بوپینگ” در خیابان پنجاه و دو،
برای هر آنچه مرا کنجکاو می کند،
برای زنان در کارگاه های
سخت و خطرناک در برانکس،
خیابان صدو چهل و نه،
قبل از آنکه سکسی داشته باشند و یا هنگامیکه
تازه بعنوان دختران جوان عشق آموزی می کردند.

روانپزشگان زیر پوست توده ها نفوذ کردند،
برای تشکل کارگری کمونیستی و ” سو ینگ”
و ” ویلی بپتیس” در کتابفروشی تام مونی در خیابان والنشیا
جایی که من برای اولین بار سراغ شعر مردی را گرفتم
که معروف شده بود به شیطان ، دیو،
قاتل زنجیره ای،
مخرب کمونیسم
دو برابر بد تر از هیتلر،
کسی که کلماتش بر روی هر کدهم ازشانزده سکوی
سرباز گمنام روسیه نوشته شده است روی سنگها
در بین سالهای 49-1947
…نوشته ای که در هیچ جای فایلهای گوگل یافت نمیشود،

یافت آن کلمات و اعتقادات سانسور نشده
تنها با رفتن به آرامگاه سرباز گمنام —دلیلی است
که حوادث پارکی بنام ” اهرن مال ترپتون” حذف شده
از انسانیت و نادیده گرفته شده، گوییا چیزی بیش از
یک تبلیغ کَنده شده روی سنگ برای اذهان کنجکاونبوده.

4
در سردر منحی ورودی به کوچه ی پوشکین
یک مجسمه در دور دست در بهار در برف
دررعد و برق باران و یا در تللوء آفتاب از
” مادرلند” قرار دارد،

بالاتر از سطح زمین روی دو عدد سنگ گرانیت،که سرش
از داغ روی سینه خم شده، دست چپش می رسد
روی لباس بلندش روی قلبش
که محل شجاعت و یافت راه حل است،
در امتداد یک خیابان بلند پر از درختان توس
سپس شما می رسید بیک راه ورودی وسیع با دو گرانیت عظیم قرمز
در مقابل پرچم شوروی که زیر آن سربازان پیر و جوان
هر دو زانو زده اند،َ

کلاه در دست و سر بزیر بعنوان نگهبابان جدی
جاده ه ای که در چند قدمی منتهی می شود به بسوی Grove of Honor
که زیرعلفهایش 4800 زن و مرد ارتش سرخ بخاک سپرده شده اند.
در طرف چپ،هشت ستون مرمر سپید،
که هر کدام از هم صد فوت فاصله دارند ،
نشان دهنده ی حملات هوایی روی دهکده های شوروی توسط
” شیاطین هیتلری که می خواستند از بین ببرند و یا به بردگی بگیرند
مردم اوکراین، بلاروس،بالتیک، کیریمیا، و کاکوسوس ” را.

همچنین نشان دهنده ی تخم مقاومت پارتیزانی ،
و نشان دادن همکاری کارگران با ارتش سرخ،
اتحاد ارتش، مردم و حزبشان،
رایفل ها بالا گرفته شده اند
بفاصله ای زیر تصویری از لنین.
و بزرگداشت دافعان شهرهای محاصره شده ی شوروی.

سپس جنگ برلین و شجاعت، فداکاری و تاثر ارتش سرخ.
که یک حرکت آزاده گی است و تضاد ایدئولوژی شوروی که
هارمونی بین مردم َاست و ایدئولوژی فاشیست هیتلر که یک َ
ناسیونالیست دیو سیرت با نفرت نژادیست .

آخرین سنگ قبرسبب مراسم عذاداری می شود
برای سرباز جان باخته ای که جنگید برای
آزادی و استقلال شوروی.،
با پیروزی و مرگ قهرمانانه.

با جملاتی نوشته شده روی گرده ی هر سنگ،
توسط جوزف استالین ، بزبان سریانی
جملات ترجمه شده بزبان آلمانی بچشم می خورد

روی هشت ستون مرمرکه کپی ستون های
” است Grove طرف راست ”
شانزده ستونی که نشانگر16 جمهوری تشکیل دهنده ی
اتحاد جماهیر شوروی است.

در مرکز دو ردیف سنگ قبرها،بالای کورگان،
که بفرم تپه خاکسپاری روسیه کهن است، تعداد دویست سرباز دیگر
خفته است،جایی که شما می توانید از پنجره ای نگاه کنید،
که پوشیده شده است از گل در چنین روز آزادی،
و ببینبد 16 اتحادیه ی نماینده ی جمهوری را
در یک نیم دایره و در رنگهای متعدد
که تشکیل می دهد دیوار دور آرامگاه را،

تمام نگاها بسوی صفحه ی براق آبی رنگیست ،
” Groveکه روی آن اسم تمام سربازان خفته در ”
و در زیرتپه ی کورگان نوشته شده .

از سقف این آرامگاه که یک ستون بسیار عظیم آویران است،
مجسمه ای به ارتفاع 35 فوت،
از نیکلای ایوانوویچ مسالوو،
که دختر بچه ی آلمانی را در آغوش دارد،
وشمشیرش را بطرف پایین نگه داشته،
و پایش را گذاشته روی صلیب شکسته ی آلمان نازی.

5
شکوه، شکوه، شکوه، قهرمانان!
شکوه، شکوه، شکوه، قهرمانان
من به آواز بلند می خوانم
همچنان که برای چندین نسل آنرا خوانده ام،
سرود پیروزی و مرثیه برای “رُژدِ ست وِنسکی،
اوج آواز بر بالای کوه اُرفیک زندگی و حقیقت
درک کرد: Gesang ist Dasein که ریلکه آنرا بعنوان
“شعر و سرود حضور است” ،زیرا، وقتی من از خودم می پرسم
و من از خودم پرسیده شده ام:

مهمترین اتفاق تاریخی قرن بیستم تا این زمان چیست؟،
ااتفاقی که با آن می توان ارتباط برقرار کرد،
از میان اتفاقاتی نظیر….جنگها، قتل ها،خودکشی ها،
بلایای طبیعی…
از بلندای کوهِ سرود، و پارک قبرسرباز گمنام در پایین،…
یک قبر بلند جایی که جسم زندگی شما بحالت روح قرار گرفته
ودور تا دور آن محاط شده با درختان و برگها علف ها ….

دومین نسل پس از پایان جنگِ 66 سال پیش، صدایش را بلند می کند و
پاسخش راسر می دهد:
شکوه، شکوه، شکوه، قهرمانان !
….

جک هرشمن شاعر انقلابی سانفرانسیسکو است. این شعر و ترجمه ی آن به 12 زبان در دست چاپ است

Mar 202013
 
 March 20, 2013  Poetry

Celebrating NorouzWe had to soak a bowl of wheat
and swaddle them in a wet cloth for a week
and spread those sprouted grains of wheat in a
beautifully shaped dish and let them grow to a weed.
Then we would make little colored figurines
to represent us, so they could sit atop grass wheat.
Then mother will go to “Charbagh” bazaar and buy
beautiful little red fish to represent life.
On the table we had hyacinth to freshen the room
then came time to color eggs in those little pots.
My mother would never forget to put open-paged Hafiz
on her chosen ghazal, while reciting the lines.
Mother told us never sleep with old clothes
the night of Norooz
We were seven little dwarfs then.
At the 13th day of Norooz
we had to throw those planted grains
In any river we could see,
to have those old, sad roots taken away from us.

Mar 052013
 
 March 5, 2013  Poetry

A World of Women;Women of the World

WomanJoin the Revolutionary Poets Brigade  in Celebrating International Women’s Day! and honoring Juana Briones “The Mother of North Beach”
Featuring: Jorge Molina: Blessing, music and song (Peru) Alejandro Murguia, Poet Laureate–Introduction and poetry (Mexican-American) Diana Gameros: Guitar and song (Recent BAMM Awardee–Mexican) devorah major: Emeritus Poet Laureate (Caribbean-American) Mahnaz Bahidian: Poet, translator, editor (Iranian) Agneta Falk: Poet, painter, editor (Sweden) Jorge Argueta: Award winning author, poet (El Salvador) Enrique Ramirez: guitar/song; immigration activist (Mexico/USA) Richard Gross: poet/activist (USA) Miguel Robles: Poet, food and immigration activist (Mexico) Brenda Montano:Emerging youth poet (Mexico/USA) And many more!! Friday, March 8th 7 PM ArtInternationale!     963 Pacific Avenue  San Francisco        Food and Libations Provided Join us!!

Dec 142012
 
 December 14, 2012  Poetry

RUMI DAY: celebrating the great Persian poet 

Monday December 17th. 7 pm. FREE.

An evening of readings and music with local poets, to celebrate Rumi on the 739th anniversary of his death. 

Jalal ad-Din Muhammad Rumi was a 13th-century Persian Muslim poet, jurist, theologian, and Sufi mystic. Iranians, Turks, Afghans, Tajiks, and other Central Asian Muslims as well as the Muslims of the Indian subcontinent have greatly appreciated his spiritual legacy in the past seven centuries. 

Rumi’s importance is considered to transcend national and ethnic borders. His poems have been widely translated into many of the world’s languages and transposed into various formats. In 2007, he was described as the “most popular poet in America.” Please join us as we gather at The Emerald Tablet on the 739th anniversary of Rumi’s death, for a tribute featuring performances by local poets and musicians including Jack Hirschman, Agneta Falk, Mahnaz Badihian, George Long and more. 

RUMI DAY
December 17th 2012, 6 pm doors, 7 pm show (event info)
FREE. Drinks and refreshments available. 

Nov 262012
 
 November 26, 2012  Farsi - فارسی

Mahnaz Badihianراز

mahnaz badihian.Oba

دوستت دارم رازی بود که نگفتیم

آرزو رازی بود

که بر ملا نکردیم

و زندگی رازی مبهم

که هیچکس آنرا نشناخت

بر لبانم رازیست

که با فریاد سردی روی خاطراتم یخ بسته

و این عمر رازناک

چه آرام ، آرام از کنارمان می گذرد

و می پیوندد به ریشه های پر گوی خاک

تنهایم بگذار

و از روی لبانم همچون رازی بر ملا شو

و از روی قلبم

همچون مذاب ناگفته برخیز

…..

Hope……

فردا اول روز گلوی صبح را می فشاریم
و قطره های خستگی خونمان 
از لابلای درز غروب می چکد آرام

کجاست یادواره ی امید 
که روی سرهای بریده ی آدمیان نشانده بودی

یادت می آید
جنگ رنگ ها و نیرنگ ها
و همت انگشتان خسته ات
که مژه های خشگ و بی رمقت را می کشید
و زانوهای پینه بسته ات که روی زمین گلی
سر خورده بود 
تا رنگ روی رنگ بگذاری

به تو گفتم امید جاری در نگاه تو را
که به دور دست دریا دوخته بودی را دوست دارم
نه در سر انگشت بلوغ زنانی که تو می تراشی مدام
زنانی با هیکل های کشیده و پاهای در پرواز
زنانی که هرگز با تو همبستر نمی شوند

زنانی که روزی در معابد بزرگ
تسلیم خدایان بوده اند
زنانی که در شب زیسته بودند
و گاه نیز با شکم های گرسنه ، خوابشان ابدی بود

شب است وما سکوت کرده ایم

اما همین فردا ،
با صدای پای خورشید
و آسمان پاورچین
وقتی ستاره های بخت ما هنوز در خواب اند
گلوی صبح را می فشاریم
زیرا که شب امتداد زندگیست
در این جاده ی دراز

Oct 072012
 
 October 7, 2012  Uncategorized

Mahnaz Badihian will be speaking on resistance and poetry at the Community College of Art.

Aug 192012
 
 August 19, 2012  Farsi - فارسی, Poetry

A poem by the well known Persian poet Fereydon Moshiri. This poem was put to music and sung by Iran’s foremost classical singer, Shajarian, to support the uprising of Iranian youth and to condemn the killing of Neda and hundreds of others on the streets of Tehran.
This is the link to the song: http://www.youtube.com/watch?v=jbpEL985fNU
Below is my translation of the poem from Persian to English. I have also included the Persian after the English.

Language of Fire
Poem by Fereydon Moshiri
Translated by Mahnaz Badihian

Lay down your gun
I am aghast by the scene of this
Unsightly bloody tool
The gun in your hand means
The language of lead and blood

I have nothing
Facing this demonic and destructive tool
But the language of love
A heart filled with love for you
You, who are the enemy of friendship

The voice of lead and fire
Is the voice of anger and bloodshed
The voice of Genghis

Come sit, talk, listen
Maybe the light of humanity
Will penetrate your heart

Hey brother if you’re calling me
Sit with me like a brother
Lay down your gun
Lay down your gun
So the killer demon may leave your soul

What do you know about the way of humanity?
If life is given by god
Why should you take it?
Why, should for a moment of hatred,
You turn this brother to dust and blood?

Assuming at ever point of view
You tell and seek the truth
Assuming you are the truth
But my dear brother you should not look for truth
Through the power of this senseless object of bloodshed

If your sleep and numb conscience awakens at last
Lay down your gun
Lay down your gun

زبان آتش شعر ; فریدون مشیری

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل – دلی لبریزِ مهر تو –
تو ای با دوستی دشمن.
—-
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
—-
برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
—-
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه‌ی غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
—-
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را – برادر جان –
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…
—-
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار..

شاعر:استاد فریدون مشیری… خواننده : استاد محمدرضا شجریان

Jul 142012
 
 July 14, 2012  Poetry

July 19,2012 at 7.00pm Poems from Occupy Movement Anthology

Modern Times Occupy SF


readings by:

Francisco X. Alarcon, Virginia Barrett, Bobby Coleman, Adrian Arias, Dottie Payne,
Mahnaz Badihian, Carol Denny, Jim Byron, Angelina Liongueras and…..

Jul 112012
 
 July 11, 2012  Poetry

Mafia of Love

When I wake up every morning
The sleeplessness grabs me
And my presence in its early rhythm
Is a thousand years old

When the sun rises
My stretched legs pass through the universe
Through the borders of tomorrow
With the anklet of human kisses on them

I feel my simple, unsophisticated brain
Is at ease, enough to ignore
All the old beliefs that hindered
Human happiness

And these cell phones with repeated SMS
Have a line that connects us to the universe
Close enough to connect with the lost planets

My dear, it is an excuse when you say
You are a simple caveman
Living in the far lands of Africa, India, China
While your ears, your brain
Your wisdom are connected
To the neighborhoods of the White House in DC
To the streets of Florence
And it’s Mafia of love

Victoriously we decided to win
When we trashed all the paradoxes and
Looked at the brightness around us
Where we can test freedom and love
With the messages of SMS
In the little rooms of the Internet

Jun 032012
 
 June 3, 2012  Farsi - فارسی, Poetry

World Poetry Web

2 poems in Farsi / English
By; Mahnaz Badihian

سایه

زن دوباره به خیابان تیره قدم می گذارد
بکوچه های خالی، سرد وساکت
عبور می کند از سایه ها
از درختان فرو افتاده
از سایه ی مردمان تنها
برگشته از جاده های جنگ زده

از پنجره های شکسته
و درهای ترک خورده

زن دوباره عبور می کند از کنار کفش های گمشده
راه می رود روی پوست سرد شب
عریان
و می اندیشد به شبی
چنین طولانی
و سایه هایی چونین سرد

Shadow

Recycled woman
Steps into the dark street
Into the empty alleys, calm and quiet
She walks over the shadows
Of fallen trees
Shadows of lonely people
That left the war zone
Broken windows
And shattered doors

She walks over lost pair of shoes

Recycled woman is walking
On the skin of a cold night, naked
Thinking the night is too long
And the shadows feel too cold

……..


مرگ

مرگ است، مرگ
که همیشه پنهان است
و بی اجازه ی قبلی سر می زند
به خانه ی ما

مرگ است
که آماده
سر چهارراه ایستاده
یا پشت درب خانه ها
و گاه زیر ملافه های رنگارنگ

مرگ ایستاده
با کت و شلواری ساده
با دکمه های آهنین
و گاه با عصای طلایی
و با چشمانی که خیره می نگرد
به تک ، تک ما

مرگ راه میرود
آغشته در عطری
که مشام ساکنان این جهان را می آشوبد
همه جا

مرگ است
که همیشه حاضر است
با ساک کوچکی
که شبیه ساک دستی
دکتر “که وورکیان” حرف می زند
و گاه شبیه ساک خرید وسایل عید
و گاه پر از چک و سفته های پنهانی

مرگ همیشه ساکت است
جز آن لحظه که از چراغ قرمز
ناگهان عبور می کند
ساکت و پر غرور

چه کس مرگ را دیده است
مرگی که در میان ما
با لباسهای فاخر
با صدها تسمه و طناب
آویخته از سرو کولش
مدام از مردم جهان
سان می بیند

Death

It is the death
Hiding everywhere always
Arriving to unknown houses
Without permission

It is the death
Which is always ready in the
Intersections
Or behind the doors
Sometimes under the floral sheets

Death is standing
In a simple suit
With iron cufflinks
Or with a golden cane
And a sharp eye
That stares at each one of us randomly

Death walks gently
Covered in perfume
Tormenting our sense of smell
With confusion

It is death, always ready
Carrying a handbag
Similar to Dr.Kevorkian’s
Similar to the Christmas shopping bags, but
Filled with gun powder and bullets

Death is always quiet
Except the moment
Passes through the red lights
With pride

When walking anonymously
With medals and honors on his shoulder
For yet another unexpected catch!

Mar 192012
 
 March 19, 2012  Poetry

Celebrating NorouzWe had to soak a bowl of wheat or lentil
And swaddle them in a wet cloth for a week
And spread those sprouted grains of wheat in a
Beautifully shaped dish and let them grow to a weed
Then we would make little colored figurines
To represent us, so they could sit atop grass wheat
Then mother will go to “Charbagh” bazaar and buy
Beautiful little red fish to represent life
On the table we had hyacinth to freshen the room
Then came time to color eggs in those little pots
My mother would never forget to put
Open-paged Hafiz, on her chosen ghazal
While reciting the lines
Mother told us never sleep with old clothes
The night before uncle Norouz is coming
We were seven little dwarfs then

At the 13th day of Norouz
We had to throw those planted grains
In any river or running water we could see
To have old, sad roots taken away from us

© 2012 Mahnaz Badihian