ساعت پنج صبح در شمال کالیفرنیا / by: Mahnaz Badihian

Dec 252013
 
 December 25, 2013  Farsi - فارسی

Mahnaz
ساعت پنج صبح در شمال کالیفرنیا
نوامبر 2013

ساعت پنج صبح است، نام من هنوز” مهناز بدیهیان” است
هوای ماه نوامبر سرد و ساکت است،مثل قرنها پیش
همین جا می نشینم لب دیوار خاطره
تا وقتی که آفتاب بدمد
در انتظار دیدن هیچ نیستم
درختها را ،
زلالی آ سمان را در سپیدی سحر،
و پرواز صدای پرندگان را دررطوبت و طراوت صبح،
دیده ام
انتظار آمدن کسی را نمی کشم
تمام خواهر و برادرهایم شاید زنده نباشند
و یا مثل مرده ها دلشان از عاطفه خالی.

شاید زنده باشند هنوز
و دست به تفنگ می برند که گل سرخ ودرخت سرو را بکشند
شاید هم آنها گم شده اند در جنون خود
و یا پشت میله های زندان بخواب رفته اند.

همسایه ام پیر مردی است که نامش جیمی است
اما هیچ شباهتی به جیمی هندریکس ندارد،
تا دقایقی دیگر
تا دقایقی دیگر با دو سگ بزرگش در محله پیدایش می شود.

جک هرشمن و همسرش اگی فالک، هنوز در آپارتمان کوچکشان
درآنطرف گلدن گیت در خیابان میسن در نورت بیچ خوابند
آنها دیشب تا دیر وقت رفته بودند به شب شعر و حرف و نقل

جیمی هر سال یکی از سگهایش می میرد
او قبری برایش می کند و سنگ قبر کوچکی روی آن می گذارد
و سپس سگ جدیدی می خرد
او عاشق سگهاست

در این صبح زود، سکوت خانه سنگین است
و گاه صدای یک ماشین از دور بگوش می رسد
اما تیک تیک درو دیوار و لوله های آب حضور دارد

و من که نامم هنوز مهناز بدیهیان است
عاشق پدرم بودم
اما خواهر و برادرم
به شیشه های وودکایش که سالهاست خشکیده ا ند نفرین می کنند
کاش می شد برق چشمهای مهربان پدر را
در مقابلم داشت هنوز
کاش می شددر کنار مهربانیش
رفع دلتنگی کرد.
اما دست حسرت بلند است

ساعت پنج و بیست دقیقه ی صبح است،
همان ماه نوامبر،
در همان خانه ی بزرگ
در میان این جنگل که هنوز خواب است
همسرم هنوز در اطاق پایین،
بخوابی عمیق فرورفته
و سگ کوچکی کنار پایش بخوابّ رفته
و من هنوز مهنازبدیهیان هستم.

چرا باید تمام عمر مهناز بدیهیان باشم
امروز تصمیم دارم سوفیا سپیدان باشم
مثل همین سپیدی صبح در این ماه نوامبر
در شهر سان رافایل در شمال گلدن گیت.

باید انتخا ب کنیم، همه چیز را
ناممان را
کشورمان را
خواهر و برادرهایمان را
و خیابانی را که در آن قدم می گذاریم.
باید از کهنگی و کفک زده گی گریخت
از قانون هایی که بخوردمان دادند
و ما ماندیم و یک دشت رابطه و قانون نا خواسته.

حالا درساعت پنج و پنجاه دقیقه
در این صبح ماه نوامبر
من سوفیا سپیدان هستم
همسایه ام همان جیمی است با دو سگ
و همسری که آنقدر جراحی پلاستیک کرده که دیگر نمی تواند
بروی من که سوفیا سپیدان هستم لبخند بزند!

اما جک هرشمن و اگی فالک هنوز خوابند،
برادرهایم هنوز تفنگ دارند
خواهرهایم در دست و زبانشان پر از خنجر است
اما این لیوان زرد رنگ با قهوه ی تازه
در این صبح زود ماه نوامبر چه لذتی دارد
و من که نامم سوفیاسپیدان است
از دور دست این کره ی زمین پا بعرصه ی وجود گذاشته ام،
و سالی بعد خواهر خیالیم ژولیت بدنیا آمد ، که دوستش دارم
ژولیت مهربان است، خواهر است
خنجر و تفنگ ندارد، و زبانش نرم است
و دلش گرم و مهربان
او مثل من عاشق پدر بود، با لیوانهای پرو خالی وودکایش
او مثل من وقتی مادرم در تخت مرگ بود
هر شب کنار بسترش می خوابید و دست و پایش را می شست
و موهای زیبای مادرم را شانه می کرد،
زیرا او خواهر من است.

اما هنوز همسایه ی من همان مرد جیمی است که دو سگ بزرگ دارد
و جک هرشمن و اگی فالک هنوز خوابند
آنها شب زنده دارند و من سحر خیز، زیرا
نامم سوفیا سپیدان است
و همسرم هنوز عریان در زیر ملافه ها بخواب رفته است.

و حالا در ساعت شش صبح ماه نوامبر در شمال کالیفرنیا
روز هنوز با اخبار و سرو صدا آلوده نشده است
پنجره ها همه بسته است
و صدای تیک تیک پنجره ها در حال محو شدن
و ماشین قرمز کوچکم در گاراژآرام نشسته
و منتظر که با یک کلید آنرا بخروش در آورم
اما من که نامم سوفیا سپیدان است
با لیوان زردم که تصویر یک خروس روی آن پیداست
و چند قطره قهوه هنوز در آن باقی است، نشسته ام
و فکر می کنم چگونه می شود تغییر داد و انتخاب کرد
و گریخت از کهنگی، از آنچه بما دادند و مناسب حالمان نبود
چگونه می توان “طرحی نو بر انداخت” و از جلد کهنه و کهنگی بیرون آمد؟

حالا صدای جیمی می آید که با سگهایش حرف می زند:
“Come here symphony”
حالا صدای ماشین ها از بیرون بگوش می رسد
و حالا صدای قدمهای مردی که همسر من است بگوش می رسد
و حالا روزی دیگر است،
با همان آفتاب
با همان باران
و من دیگر مهناز بدیهیان نیستم
و صبح از خواب بیدار شده است.

© 2012 Mahnaz Badihian